و باز هم لیلی
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم
ماهان با نگاهی به لیلی گفت: شمام چه فکرا می کنینا؟
لیلی بدون اینکه در اختیار خودش باشد به محض اینکه پایش را اتومبیل بیرون گذاشت، رعشه عجیبی به جانش افتاد. به طوری که از دید ماهان نیز دور نماند و پرسید: چی شد؟
لیلی گفت: چیز مهمی نیست، فقط از هیجان و خوشحالی کمی هول کردم. آخه هیچوقت فکر همچین روزی رو نمی کردم.


ماهان گفت: دارم فکر می کنم دایی از خوشحالی پس نیفته خوبه. لیلی با لبخندی گفت: یعنی واقعا از بودنم تو لندن خوشحال می شه؟
ماهان گفت: اگه خبر داشتین تا چه اندازه تو قلب دایی جا دارین، هیچوقت این سوالو نمی پرسیدین؟ حالا بفرمایین.
و به همراه لیلی به سمت دری که دور تا دورِ آن پر از گل های رنگارنگ و خوشبو بود حرکت کرد. لیلی که در حال فشردن قلبش بود گفت: از شدت هیجان انگار قلبم می خواد از دهنم بزنه بیرون.

 

و با تردید نگاهی به ماهان انداخت و گفت: اگه امیر منو نخواد چی؟
ماهان با بردن یک تای ابرویش به بالا گفت: این دیگه از اون حرفاست. دایی اگه هرکیو هم نخواد، شما یکیو...
ولی با باز شدن در عمارت و ظاهر شدن پیش خدمت تر و تمیزی در چارچوب خانه که ماهان را نیز به خوبی می شناخت، حرفشان نیمه کاره ماند.


پیشخدمت خانه که مشخص بود از دیدن ماهان بسیار خوشحال و هیجان زده شده است سرش را به سمت داخل خانه چرخاند و با صدای فریاد مانندی گفت: افسانه خانوم، خانوم جون، آقا ماهان اومدن.  بعد با نگاهی پرسشگر به لیلی خیره شد.


افسانه و زلیخا به محض شنیدن نام ماهانبا خوشحالی خودشان را به کنار در رساندند، ولی به ناگاه با دیدن لیلی یادشان رفت که جواب سلام آن دو را بدهند. افسانه که با تعجب به لیلی خیره شده بود گفت: اوا بیتا جان تویی؟ تو کجا، اینجا کجا؟
ماهان که به حال مادرش پی برده بود با خنده گفت: مادرجون اشتباه نگیرین، این مرسده است که قیافشو عوض کرده. حالا اجازه می دین بیاییم داخل؟
افسانه فوری از جلوی در کنار رفت و گفت: اوا ببخشین، می بینی بیتا جان، به قدری از دیدنت شاد شدم که حتی تعارفم یادم رفته.
ماهان با صدای آرامی از مادرش پرسید: دایی هست؟
افسانه با همان لب پر خنده اش گفت: نه رفته بیرون کمی قدم بزنه، الاناست که دیگه پیداش بشه.

 

فضای داخل خانه نیز از نظر لیلی بی نظیر بود و تماشایی، ولی برای او هیچ کدام از این ها اهمیتی نداشت اِلا خود امیر.
افسانه که بعد از ورود لیلی به خانه هنوز هم دستش به دور شانه او بود، کنار او روی مبلی نشست و با نگاهی به ماهان گفت: خُب انگار خدا رو شکر بالاخره بیتا جونو راضیش کردی.
ماهان با نگاهی به لیلی گفت: قضیه اونطور که شما فکر می کنین نیست.
افسانه گفت: دیگه الکی مادرتو نپیچون، منکه می دونم بیتا جون بالاخره تو رو لایق خودش دونست و بهت بله گفت. وگرنه بیتا کجا و اینجا کجا؟ راستی شما دو نفر چطور بی خبر اومدین لندن؟
مادر امیر با لبخندی که هر مادربزرگی در اینگونه مواقع به چهره اش می نشاند گفت: حالا شازده دوماد، عروسی کِیه؟
لیلی سرش را پایی انداخت و گفت: البته اگه منو لایق پسرتون بدونین؟
درحالیکه قیافه افسانه نشان می داد از حرف لیلی دلخور شده است گفت: این چه حرفیه بیتا جان؟ اصلا از حرفت خوشم نیومد. معلومه که تو لایق ماهانی.
لیلی با نگاهی به مادر امیر کرد و گفت: البته اول از همه این مادرجون هستن که باید بگن من لایق پسرشون هستم یا نه؟
زلیخا با لبخندی گفت: معلومه که تو لیاقت نوه امو داری. اگه ماهان دنیارو می گشت، نمی تونست دختری مثل تورو پیدا کنه.
ماهان که از حرف های مادر و مادربزرگش خنده اش گرفته بود گفت: مادرجون بیتا خانوم منظورشون دایی امیره نه من.
افسانه و زلیخا در آن واحد هر دو به ماهان چشم دوختند و گفتند: ما که هیچی از حرفات نمی فهمیم.
ماهان گفت: باورتون می شه بیتا خانوم، همون لیلیِ دایی امیره؟
که به ناگاه افسانه و زلیخا روی مبل تکان شدیدی خوردند و با نگاه مبهوتی به لیلی، یکصدا گفتند: چی؟ لیلی امیر؟ امکان نداره. مگه ممکنه؟


ماهان به کنار مادربزرگش رفت و گفت: درسته مادرجون، لیلی دایی امیر! به خطر همین وقتی دایی امیر اومد ایران دوباره حالش بد شد. چون فهمیده بود من عاشق لیلیِ اون شدم. چون فهمیده بود لیلی هنوز ازدواج نکرده.
زلیخا که گویی از بلندی سقوط کرده باشد به آرامی به مبل تکیه زد و با صدای بلندی گریست. به طوری که با گریه هایش لیلی را به سمت خود کشاند و او را محکم در آغوشش فشرد و گفت: ما رو ببخش دخترم، ما با خودخواهیمون باعث شدیم هر دوتون تی این سال ها خیلی عذاب بکشین. بخصوص امیر که بیناییشم از دست داد. و این برای یه مادر، یعنی بزرگترین غم دنیا.
به همراه آن دو افسانه نیز اشک می ریخت و به تمام آن سالها می اندیشید و تازه به عمق غمی که همیشه در چشمان لیلی می دید پی می برد. ماهان با دیدن اشک های آن سه برای آن که جو موجود را تغییر دهد گفت: من فکر می کنم توی این سالها به اندازه کافی همتون گریه کردین. حالا دیگه وقته شادیه درست نمی گم؟
للی بعد از کشیدن آه بلندی و پاک کردن اشک هایش گفت: ای کاش زودتر از اینا با مرسده آشنا می شدم. ای کاش زودتر از اینا امیر رو می دیدم.


ساعتی گذشته و لیلی مشغول صحبت با مادر امیر و افسانه و ماهان بود که صدای پارس سگ امیر به گوششان رسید. زلیخا با شنیدن پارس سگ امیر با شتاب از جایش بلند شد و گفت: لیلی جان امیر اومد. مطمئنم اومدن تو بعد از این همه سال برای اون بهترین مژده است.


ولی لیلی بلافاصله با شرمندگی گفت: نه مادر جون، اجازه بدین فعلا نفهمه که من اینجام. دلم می خواد جلوی روی خودم در موردم صحبت کنه. پس لطف کنین فعلا اومدن منو بهش نگین. اگه اجازه بدین می رم کنار اون پنجره بشینم تا اگه اومد و پیش شما نشست وجود منو حس نکنه.
ماهان گفت: فکر نمی کنین دایی اینطوری خوشش نمی یاد؟
لیلی گفت: مهم اینه که بفهمم احساسش واقعا نسبت به من چیه؟ می خوام از زبون خودش بشنوم.
افسانه با نگاهی به پرش گفت: ماهان جان،بیتا حق داره. اجازه بده هر جور که خودش صلاح می دونه عمل کنه.
همین که لیلی کنار پنجره سالن نشست، قامت بلند و جذاب امیر که عینک دودی به چشمش بود و عصای سفیدی به دستش، در چارچوب در پیدا شد.
لیلی با ورود امیر که عصای سفیدی به دستش بود و عینک سیاهی به روی چشمانش، چنان بغض سنگینی به دور گلویش پیچید که نفس کشیدن را برایش مشکل کرد. در حالیکه نگاهش به امیر بود دستش را به سمت گلویش برد و آن را محکم فشرد تا مبادا بغضش به یکباره سر باز کند و وجود او را لو بدهد. آرزو داشت که همان لحظه بدود و امیر را محکم در آغوشش بگیرد و با صدای بلندی بگوید: بی انصاف چرا؟ چرا باعث جدایی من و خودت شدی؟
با دیدن امیر بیشتر به این موضوع پی برد که امیر چه راحت او را گول زده و خود در روزها و شب های تاریکش به سر برده است.  
در حالیکه افسانه و ماهان و زلیخا، با قلب هایی پر تپش ولی خاموش و بی صدا نشسته و مشغول تماشای امیر بودند، به این می اندیشیدند که آیا امیر لیلی را خواهد پذیرفت؟ آیا امیر بالاخره بعد از ده سال کناره گیری از زندگی، دوباره به آغوش زندگی بازخواهد گشت.
امیر که به محض ورود برعکس همیشه هیچ صدایی نشنیده بود، با صدای بلندی گفت: مادر سلام، خونه این. افسانه، افسانه کجایی؟
لیلی با شنیدن حرف های امیر که نشان می داد کسی را روبروی خود نمی بیند، ریزش اشک هایش دو چندان شد. گویی که تازه کوری امیر را باور کرده بود.
با ریزش اشک های پی در پی اش بدون معطلی دهانش را با دستانش پوشاند تا هیچ صدایی از دهانش به گوش امیر نرسد. چنان اشکی از چشمانش سرازیر بود که حتی اشک آن سه تن را نیز درآورده بود. بالاخره ماهان برای تغییر جو موجود از جایش بلند شد و با صدای بلند و شادی گفت: سلام عرض شد خان دایی.


امیر با شنیدن صدای ماهان فوری سرش را به سمت صدای او چرخاند و با اشتیاق گفت: اِ .... ماهان جان تویی؟ کی اومدی؟ چه بی خبر دایی؟ نکنه اومدی لندن از قاتلی، جنایتکاری یا یه همچین چیزایی دفاع کنی؟
ماهان سراسیمه خودش را به امیر رساند و با در آغوش کشیدنش گفت: دایی جون می دونین که من فقط از بی گناها دفاع می کنم، یهو دلم هوای شمارو کرد. و وقتی به خودم اومدم که دیدم روبروی مادر و مادر جون نشستم. حالتون که خوبه دایی؟


در حالیکه امیر ماهان را از خودش جدا می کرد گفت: مثل اینکه گریه های مادر کم کم داره کُلِ فامیلو می کشونه لندن. خب البته ما که بدمون نمی یاد، بالاخره کمی از تنهایی در می یاییم.
در حالیکه ماهان بازوی امیر را گرفته بود گفت: دایی جان تقصیر خودتونه، آخه برای چی اینجا موندین؟ چرا با برگشتنتون به ایران همه رو خوشحال نمی کنین؟
امیر با آه بلندی گفت: ماهان جان تو دیگه چرا این حرفو می زنی؟ خودت که بهتر از هر کسی می دونی چرا نمی تونم هوای ایرانو تحمل کنم؟


ماهان گفت: نه تنها من، بلکه کل دوستان و فامیل می دونن که شما به خاطر چی خودتونو به اینجا تبعید کردین. دایی جان چرا نمی خوایین برگردین ایران و یه سر و سامونی به زندگیتون بدین. مطمئن باشین الانم لیلی ازدواج کرده و به طور کل خاطره ی شما رو از یادش برده.
امیر به همراه ماهان کنار بقیه نشست و با آهی بلندتر از قبل گفت: چه معلوم، شایدم اصلا شوهر نکرده.
ماهان گفت: مگه می شه؟ بعد از ده سال، اونم تو ایران، نه دایی حتما تا حالا ازدواج کرده.


امیر گفت: ماهان جان نیومدی که فقط راجع به من حرف بزنی. داستان زندگی من خیلی وقته که تموم شده. درست از همان زمانی که آقا جون گفت نه. درست از همون زمانی که من وارد این کشور لعنتی شدم. درست از همون زمانی که کور شدم. و درست از همون زمانی که دل لیلی را شکستم و گذاشتمش کنار. آره ماهان جان، کتاب زندگی من خیلی وقته که بسته شده. بعد از این نوبت توءِ که بچسبی به زندگی و قدر این روزای خوبو بدونی.


و در حالیکه گویی برای سوالی که قرار بود از ماهان بپرسد تردید داشت، با صدایی که لرزشش به خوبی شنیده می شد پرسید: راستی از استاد مرسده چه خبر؟ دیگه ندیدیش که؟


ماهان به همراه بقیه نگاهی به چهره لیلی انداخت و گفت: چرا اتفاقا قبل از اومدنم دیدمش.

 

امیر با حرف ماهان جا به جا شد و گفت: جدا؟ تو رفتی سراغش یا اون اومد خونتون؟ البته مطمئنم تو رفتی سراغش.
ماهان با نگاهی به لیلی گفت: البته من خیلی رفتم سراغش، ولی اون اصلا تحویلم نگرفت. به قول خودش یه نامردی بد جوری دلشو سوزونده بود، به طوری که از هر چی مرد و نامرده بدش می یاد. قبل از اینکه بیام اینجا، یه روز به مرسده زنگ زد و گفت که می خواد بیاد خونمون. منم از خدا خواسته حسابی به خودم رسیدم . ولی اون تا رسید از شما سوال کرد.
امیر دوباره روی مبل جا به جا شد و با صدایی که هراسش را نشان می داد گفت: از من؟ چرا از من؟
ماهان با شیطنت در جواب امیر گفت: البته از شما که نه، از زن دایی؟ به مرسده گفت می خوام عکسای تولدتو ببینم. می خوام ببینم داییت راست می گفت که زنداییت خیلی خوشگله.
امیر فقط سکوت کرده و هیچ حرفی نمی زد. ماهان با دیدن رنگ و روی امیر حرفش را ادامه داد: دایی مگه شما به بیتا گفته بودین زن داریین؟
امیر که رفتارش به خوبی نشان می داد از سوال ماهان هول کرده است، با مِن مِن گفت: خب آره، آخه می دونی برای اینکه قانعش کنم ازدواج خیلی خوبه، بهش گفتم ببین حتی منم با این چشمای کورک ازدواج کردم و خیلیم خوشبختم.
و در ادامه با تردید گفت: ماهان تو که بهش نگفتی من زن ندارم هان؟ نگفتی که؟
ماهان با بی خیالی گفت: اولا که شما باید با ما هماهنگ می کردین، بعد دروغ می گفتین. دوما منو  مرسده که خبر نداشتیم شما همچین حرفی رو به بیتا زدین. برای همینم به بیتا گفتیم دایی که زن نداره.


امیر با شنیدن حرف ماهان گویی که حرفّ نامربوطی را از او شنیده باشد از جایش پرید و گفت: چی؟ تو گفتی من زن ندارم؟
ماهان گفت: خب آره، آخه شما که زن ندارین. ضمنا من و مرسده خیلی تعجب کردیم که چرا شما همچین حرفی را به بیتا زدین. آخه از شما بعیده چنین دروغ بزرگی رو بگین. با خودتون نگفتین اگه مثلا یه روزی بیتا با من ازدواج کنه، شما لو می رین؟
امیر که رنگ و رویش را حسابی باخته بود با عصبانیت گفت: تو نباید چیزی بهش می گفتی. نباید، نباید، نباید، می فهمی؟
ماهان دوباره با بی خیالی گفت: حالا مگه چی شده؟
امیر در حالیکه از پرسیدن سوالی که مغزش را بدجوری آزار می داد، وحشت داشت، پرسید: اون وقتی فهمید من زن ندارم چی گفت؟
ماهان دوباره با همان بی خیالی گفت: هیچی، فقط گفت هر وقت داییتونو دیدین بهش بگین بیتا گفت چرا؟


و ماهان در حالیکه نگاهش به لیلی بود گفت: راستی دایی به نظرتون چرا بیتا این سوالو ازتون پرسیده؟
امیر که از سوالای ماهان کلافه شده بود گفت: این حرفارو ولش کن. راجع به خودت حرف بزن. بازم ازش خواستگاری کردی؟
ماهان بلافاصله از جایش بلند شد و روی مبلی کنار امیر نشست و دستش را به دور شانه او حلقه کرد و با خنده معنی داری گفت: ما غلط کنیم پا تو کفش خان داییمون بکنیم. ما خیلی کوچکتر از این حرفاییم که رو حق دایی دست بذاریم. ما اینقدرام بی معرفت نیستیم. خلاصه کلام ما دربست چاکرتیم خان دایی. مام درست عین خودتیم. لوطیه لوطی. مگه نشنیدین از قدیم گفتن خواهرزاده به داییش میره؟ خب مام بی کم و کاست به خودت رفتیم.
امیر که از حرف های ماهان چیزی نفهمیده و جمله آخرش او را به یاد لیلی انداخته بود گفت: ماهان اصلا حرفاتو نمی فهمم.
ماهان با طعنه گفت: نمی فهمین، یا نمی خواین که بفهمین؟

 

امیر خطاب به مادر و خواهرش گفت: حداقل شما بگین منظور ماهان چیه؟
افسانه که نگاهش را به نگاه پر اشک لیلی دوخته بود گفت: امیر جان حالام نمی خوای بگی که بیتای ماهان همون لیلیه تواِ ؟ هان نمی خوای بگی؟ آخه تو چرا در تمام مدتی که تو ایران بودی وجود لیلی را پنهان کردی؟ چرا چیزی به ما نگفتی؟


امیر که با حرف خواهرش رنگ و رویش به کلی تغییر کرده بود با صدای بلند و لرزانی گفت: کی همچین حرفی رو به شما زده؟ هر کی گفته فقط خواسته با شما شوخی کنه. اون دختره الان هم شوهر داره و هم بچه. مطمئنا تا حالام اصلا چیزی از من تو خاطرش نمونده.  


ماهان که در آن فاصله از جایش بلند شده و پشت سر امیر ایستاده بود، دستانش را به روی شانه های لرزان او قرار داد و گفت: همون طور که شما زن گرفتین و بچه دارین؟ دایی شما برای چی وقتی تو ایران بودین همه ما رو به بازی دادین و دروغ گفتین؟ بخصوص به من دایی، بخصوص به من. چرا حداقل به من نگفتین توی اون مدتی که تو ایران بودین چه چه حرفایی بین شما و بیتا، یا نه به قول خودتون لیلی گذشته؟ چرا دایی؟ چرا؟ شما پیش خودتون فکر نکردین اگه بیتا با من ازدواج کنه، و اگه بعد از ازدواج از زندگی شما مطلع بشه، حتی زندگی منم به هم می خوره؟ اگه به من فقط یه کلمه می گفتین بیتا همون لیلیِ شماست، من غلط می کردم حتی بعد از اون حتی یه نگاه کوچیک بهش بندازم. اگه به من می گفتین، من غلط می کردم مدام شما رو از طرف خودم واسطه کنم. چرا نگفتین دایی؟ چرا؟  


چرا ده سال با دروغی که گفتین، باعث شدین این دختر با نفرت از مردان زندگی کنه؟ هیچ می دونین وقتی بیتا واقعیتو فهمید چه حالی شد؟ دختره کم مونده بود سکته کنه. باورش نمی شد که همچین دروغ بزرگی رو بهش گفته باشین. باورش نمی شد که در مورد اون حادثه حتی کوچکترین کلمه ای بهش نگفته باشین. چنان اشکی می ریخت که اشک من و مرسده رو هم درآورده بود.  هیچ می دونین با فهمیدن دروغ شما چه اوضاعی پیدا کرد؟ دایی به خدا از شما بعیده.


امیر در میان جملات کوبنده ماهان چنان با تندی از جایش بلند شد که به ناگاه زیر دستی کنار دستش با برخورد دستش به روی زمین سرنگون و چند تکه شد. ولی بلافاصله بدون توجه به آن با صدایی که بیشتر به فریاد شبیه بود و موجب تکان شدید لیلی  و دیگران شده بود، خطاب به ماهان گفت: ماهان تو حق نداشتی، تو حق نداشتی به اون دختر چیزی بگی. حق نداشتی به اون بگی که من زن دارم، می فهمی؟ حق نداشتی.


ماهان در حالیکه صوت صدایش را از صوت صدای امیر بالاتر برده بود رو در رویش ایستاد و گفت: دایی شمام حق نداشتین در مورد سرنوشت اون دختر  خودتون تصمیم بگیرین. شما باید حق انتخابو به خودش می دادین. و من با شناختی که از بیتا دارم، مطمئنم که وضعیت شما رو  با دل و جون قبول می کرد. هیچ می دونین با تصمیم یک طرفتون با زندگیه اون دختر چیکار کردین؟ آره دایی می دونین؟


دایی شما هم به خودتون ظلم کردین، و هم به اون دختر. شما با تصمیم یک طرفتون، ده سال از عمر هر جفتتونو بیهوده تباه کردین. دایی به نظرتون این یعنی عشق؟ یعنی دوست داشتن؟ آره دایی؟


خودتون بارها و بارها به من گفتین عشق یعنی گذشت، یعنی ایثار و فداکاری، یعنی سوختن در راه یار. درسته شما این گذشت رو در راه یار نشون دادین. ولی حتی به اون دختر اجازه ندادین که برای نشون دادن علاقه اش به شما گذشت و ایثار کنه.  دایی جان چرا؟ چرا به تنهایی خودتونو اون دختر خاتمه نمی دین؟


امیر به ناگاه با صدای لرزانی میان حرف های ماهان پرید و گفت: بس کن ماهان. اینقد شعار نده. خودت بهتر از هر کس دیگه ای می دونی که نمی خواستم اون دختر پاسوزم بشه، عصاکشم بشه. اون دختر حیف بود ماهان حیف بود.  از همه اینا گذشته زمانی که سالم بودم، هیچ کدوم از خانواده اون دخترو لایق من نمی دونستن، ولی همین که کور شدم همه به دست و پا افتادن که منو وبال گردن اون دختر بکنن. چرا؟ اونا که حتی یع بارم اون دخترو ندیده بودن.


ماهان حرف امیر را قطع کرد و گفت: دایی همونطور که همون موقع اشتباه کردین، الانم دارین اشتباه می کنین. اون زمان تازه بعد از تصادف شما بود که آقا جون به خودش اومد و فهمید که چقدر در مورد زندگی شما اشتباه کرده. اون خدا بیامرز خواست جبران کنه، ولی شما نذاشتین. دایی شما دارین با کی لج می کنین؟  با خانواده یا با اون دختر بیچاره؟ شایدم با خودتون. ولی بدونین که بازم دارین اشتباه می کنین.
امیر گفت: این تویی که با گفتن حقیقت زندگی من به اون دختر اشتباه کردی. ماهان تو همه چی رو خراب کردی، می فهمی؟ همه چی رو.
ماهان با لبخند تمسخری گفت: دایی جان همه چیز اولم خراب بود. از همون زمانی که با یه دروغ بزرگ نفرتو تو وجود اون دختر کاشتین. دایی اگه بیتا توی این ده سال ازدواج نکرده، فقط به خاطر نفرتیه که شما تو دلش کاشتین. و اگه بعد از این ازدواج نکنه، فقط به خاطر وجود شما و عشق شماست.  
امیر دوباره با فریاد گفت: ماهان، افسانه، مادرجون، این تو گوش هرسه تون بره من با اون دختر ازدواج بکن نیستم. اون باید ازدواج کنه ولی نه با من، بلکه با مردی که ....
ولی ناگهان بغض نشسته بر گلویش دهان باز کرد و چنان اشکی به روی صورتش سرازیر شد که اشک همه را در آورد و مادرش را به سوی خود کشاند.


ادامه دارد ...

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:رمان, :: 1:49 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 6
بازدید ماه : 145
بازدید کل : 5390
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1